نه
نوشته شده توسط : صورتی

دختر و پسری عاشق همدیگه بودن ، از وقتی اون دو تا با هم آشنا شده بودند دختر روی موضوعی خیلی پافشاری می کرد و اون  این بود که دائما به پسر می گفت می خواد در آینده از ایران بره . اما پسر  راضی نبود که از دختر جدا بشه ، یعنی نمیتونست  طاقت بیاره که دختر بره و اون بمونه . هر بار هم که این قضیه رو به دختر یادآوری می کرد ، دختر سعی می کرد به پسر بفهمونه که باید بره و چاره ای جز رفتن نداره ، البته یه جورایی هم حق داشت ، آیندش بستگی به سفرش داشت . دختر عاشق نوشتن بود و دوست داشت نویسنده بنامی بشه ، در حالی که افکار و عقاید اون در ایران اجازه چاپ نداشت  . 

دختر به پسر نگاهی کرد و گفت میدونی کدوم کشور ؟ پسر دیگه براش فرقی نداشت

 کجا . دختر گفت : استرالیا . 

یک سال از دوستیشون گذشت و اونها همچنان عاشق و شیفته هم بودن .

یک روز پسر تصمیم گرفت خیلی معقول و منطقی درباره این موضوع با دختر حرف بزنه و بهش بفهمونه که اینجا هم میشه پیشرفت کرد . پسر ساعتها با دختر حرف زد و کلی واسش فلسفه بافی کرد که اگه یکی بخواد پیشرفت کنه اینجا هم می تونه و فرقی نداره کجای دنیا باشه و خلاصه از همین حرفای امیدوارانه .

اما باز هم دختر سر حرف خودش موند و بر رفتن پافشاری کرد و حتی به پسر هم پیشنهاد داد که همراه اون به استرالیا بره اما پسر تمایل زیادی به رفتن نداشت و پیشنهاد دختر رو رد کرد .

یک سال دیگه از دوستیشون گذشت ، دختر دیگه یواش یواش داشت آماده رفتن می شد . در طی این مدت باز هم پسر هر چی زور زده بود نتونست دختر رو متقاعد کنه  که بمونه . اتفاقا برعکس ، هر چه زمان بیشتر می گذشت دختر بیشتر به رفتن علاقه مند می شد . دختر می دونست که اگه به پسر بگه که روزهای رفتن نزدیکه ، اصرارهای پسر بیشتر می شه بنابراین همه چیز رو تا روز رفتن پنهان کرد . بالاخره آن روز رسید . با پسر تماس گرفت و گفت در راه فرودگام  . پسر  سراسیمه خودش رو به فرودگاه رسوند و دختر رو پیدا کرد .

چند ساعتی مونده بود تا پرواز استرالیا ، بنابراین پسر همه تلاش خود رو کرد تا شاید بتونه دختر را از رفتن پشیمون کنه .

صحبتاشون تموم شد ، پسر نتونست دختر رو به موندن راضی کنه ، اما تونست متقاعدش کنه که یه روز برگرده و با اون ازدواج کنه . دختر هم از قبل همین خواسته رو داشت که یه روز برگرده و با پسر ازدواج کنه . توی چشمای پسر نگاه کرد و به اون قول داد که یه روز برمی گرده و با اون ازدواج می کنه . دختر لبخندی زد و گفت : شایدم بقیه کتابامو توی ایران چاپ کنم .

دختر رفــت . . .

چهار سال گذشت . . .

توی این چهار سال دختر تو استرالیا تونست چند تا از کتاباش رو چاپ کنه و یه اسم و رسمی واسه خودش دست و پا کنه .

پسر هم تونست کسب و کارش رو رونق بده و پول و پله ای فراهم کنه تا خودشو آماده ازدواج با دختر کنه . دختر از طریق تماسهایی که با پسر داشت بهش گفته بود که چه روزی و چه ساعتی میاد ایران . روز موعود فرا رسید ، پسر دقیقا همون روز و همون ساعتی که دختر گفته بود خودش رو به فرودگاه رسوند .

پسر با اشتیاق زیاد به چهره تک تک مسافرایی که از پرواز استرالیا وارد سالن هفت می شدند نگاه می کرد اما خبری از دختر نبود . همه مسافرا اومدن اما دختر توشون نبود . پسر خیلی ناراحت شد . نا امید و مایوس به همه نگاه می کرد . دیگه چه جوری با دختر ارتباط داشته باشه . شاید بازم بهش زنگ بزنه اما نه اگه قرار بود این رابطه ادامه داشته باشه الان اون اینجا بود . مطمئن شد که دختر سرکارش گذاشته و دیگه نمیاد .

پسر با خودش عهد بست که دیگه هیچوقت اسم دختر رو نیاره و فراموشش کنه .

سالهای سال گذشت . . .

پسر با یه دختر دیگه ازدواج کرد و صاحب فرزند شد و بچه هاش بزرگ شدن و ازدواج کردن و اونا هم بچه دار شدن . بنابراین پسر بابابزرگ شد . تو این سالها پسر کتابهای دختر رو می دید که پشت ویترین کتاب فروشیها می اومد و می رفت و مردم هم استقبال خیلی خوبی از کتابا می کردن .

گذشت و گذشت . . . .

یک روز پسر که دیگه شده بود آقابزرگ یکی از نوه هاش رو به پارکی برای بازی برد و خودش رفت کنار  پیرزنی روی نیمکتی در پارک نشست . پسر ! از وقتی نشست کنار دختر ! یه احساس خاصی بهش دست داد ، یه جورایی انگار یه آشنای قدیمی رو دوباره ملاقات کرده باشه . برگشت و به چهره پیرزن خوب دقت کرد و متوجه شد که چهره پیرزن دقیقا شکل همون چهره ای می مونه که بهش خیانت کرده بود .

بیشتر که دقت کرد متوجه شد که بله ، خودشه . نمی دونست چی بگه ، نمی دونست از کجا شروع کنه . نمی دونست ابراز دلتنگی کنه یا گلایه از بی معرفتی .

خلاصه بعد از چند دقیقه فکر کردن به این نتیجه رسید که حرف اصلی رو که سالهای سال تو گلوش گیر کرده بود رو به زبون بیاره .

پسر : چرا نیومدی ؟

دختر : من خیلی وقته اومدم . الان هم تا دیدمت شناختمت . یه حس قوی و درونی بهم گفت خودتی .

هر دوشون به هم نگاه کردن . صدای بازی بچه ها دوباره به سکوتی که ایجاد شده بود جون داد . دوباره به خودشون اومدن . نگاه هردوشون اشک آلود بود . بغض تو گلوی هردوشون بود اما انگار تو گلوی دختر می خواست فریاد بزنه .

دختر : می دونی چه روزایی رو شب کردم با یادت . می دونی چه شبایی رو با گریه به صبح رسوندم . بیچاره شدم از بس همه جا تو در نظرم میومدی .

دختر مکثی کرد . انگار که آبی تو گلو قورت داد ولی بغض بود که جمع و جور می شد . بغضش رو جمع کرد تا بتونه حرفی رو که میخواد بزنه .

دختر : اما خوشحالم ، خوشحالم از اینکه ازدواج کردی و الان هم نوه داری . خوشحالم از اینکه تو رو خوشبخت می بینم . آره ، درست می بینی . من تنهام . ازدواج نکردم . در واقع عشقت نذاشت به کس دیگه ای فکر کنم .  راستش خواستگار زیاد داشتم اما همه رو رد می کردم . نتونستم به کسی به جز تو فکر کنم . اونقدر با یادت و عشقت زندگی کردم که تا دیدمت شناختمت . الان هم اگه می بینی گریه نمی کنم و احساساتی نمی شم تعجب نکن . تو این سالها اونقدر گریه کردم که دیگه چشمه اشکم خشک شده ؛ شایدم احساسم خشک شده .

دختر به پسر نگاه کرد . گذشته رو به یاد آورد . انگار داشت باز می دید . بازم داشت به گذشته نگاه می کرد . اشک قوت بیشتری گرفت . لبخندی زد . چه لبخند تلخی .این لبخند پر از شکایت بود . دختر خاطرات رو می دید و اعتراض رو توی چشمهای خیسش نشون می داد .

دختر : فکر می کردم دوستم داشتی . اون روزی که از استرالیا می اومدم ایران هیچوقت از ذهنم پاک نمی شه . از اونجا که سوار هواپیما شدم همش تو رو تو فرودگاه ایران تصور می کردم . همش فکر می کردم وقتی ببینمت چیکار می کنم . تو رو با کت مشکی و شلوار جین می دیدم . با یه دسته گلی توی دستت . نمی دونم چه گلایی بودن اما رنگ قرمز توشون زیاد دیده می شد . وقتی اومدم و دیدم نیستی باورم نمی شد اما فهمیدم که فراموشم کردی . خوب دنبالت گشتم . اما دیگه باید باور می کردم . کم کم باور کردم اگرچه پاک گیج بودم . چقدر دیر گذشت . چند سال شد ؟ تا همین لحظه ای که پیشت نشستم نتونستم فراموشت کنم .

دختر مکثی کرد . باز هم سکوت . پرنده ها میخوندند و صدای شادی بچه ها شنیده می شد . دختر صداها رو می شنید اما اخم بین دو ابروش نشون می داد هنوز آروم نشده . اخم یه کم باز شد . دختر گفت : الان فقط یه سوال ازت می پرسم ، چرا اون روز نیومدی فرودگاه ؟ تو قول داده بودی که میای ..... چرا نیومدی ؟

پسر : من . . . . . . من نیومدم ؟ من همون روز و همون ساعت اونجا بودم . تک تک مسافرای پرواز استرالیا رو نگاه کردم . اما تو . . . . . اما تو توشون نبودی .

دختر : من همون روز و همون ساعتی رو که بهت گفتم وارد فرودگاه شدم . هنوز هر چی اون لحظه دیدم یادمه . چهره فامیلای مسافرا پشت دیوار شیشه ای ، چهره کارکنان فرودگاه ، چهره خودم که از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم ، حتی شماره سالن رو هم یادمه ، سالن شماره پنج .

پیرمرد چشماشو بست و قلبش رو محکم گرفت و با یه صدای دردآلود گفت : ای وای ..... .





:: بازدید از این مطلب : 158
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 10 فروردين 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: