چقدر سخته که چند روز توی یه جای تاریک بمونی.بالاخره روز شماری تموم شد و نوبت به من رسید.امروز صاحب مغازه منو از توی جعبه در آورد و جلوی ویترین گذاشت.تا چند دقیقه نمی تونستم چشمامو باز کنم.چون توی این چند روز همش توی تاریکی بودم،برام خیلی سخت بود که یه دفعه وارد یه جای پر از نور بشم.چشمامو باز کردم.اولین بار بود یه همچین صحنه ای می دیدم.یه جا پر از آدم،که همه در حال رفت و آمد هستن و هیچ کس یه لحظه نمی ایسته تا به من یه نگاهی کنه.با خودم میگفتم:ای کاش پدر و مادرم هم اینجا بودن.خیلی دلم براشون تنگ شده.احساس تنهایی میکردم.
توی همین فکر ها بودم،که یک دفعه یه صدایی شنیدم:
ـ هی......آقا پسر.منو نگاه کن!بگو ببینم،اسمت چیه؟
سرم رو که چرخوندم،تا چند لحظه مات و مبهوت بهش خیره شده بودم.اون مثله من یه کفش بود ولی با رنگی کاملا متفاوت..صورتی....اون یه دختر کفش صورتی بود.چون تا اون موقع کسی من رو صدا نزده بود اسمم رو بلد نبودم.به خاطر همین برای اینکه جوابش رو داده باشم گفتم:
ـ نمی دونم!!!!اسمم رو بلد نیستم....
ـ حالا که تو اسمت رو بلد نیستی؛چون که رنگت آبیه،آبی صدات میکنم!!
ـ باشه...اشکالی نداره.پس من هم صورتی صدات می کنم.
چند ماه گذشت و هنوز کسی من رو نخریده.آخه قیمتم خیلی گرون بود و صاحب مغازه هم یه ذره تخفیف نمی داد.البته ناگفته نماند،خودم هم یه جورایی توی این ماجرا دخیل بودم.چون وقتی از یه نفر خوشم نمیومد؛بدنم رو جمع میکردم ،تا کفش توی پای مشتری تنگ بشه و از خرید من صرف نظر کنه.
توی این چند ماه با صورتی خیلی دوست شده بودم.دیگه احساس تنهایی نمی کردم.خدا هم برام خواسته بود که نه کسی من رو بخره ، نه صورتی رو....
راستی راستی عاشقش شده بودم.چند دفعه خواستم بهش بگم دوست دارم ،اما نمی شد.یعنی راستش یه خورده خجالت می کشیدم.همش می ترسیدم ،بهم جواب رد بده و رابطه ی دوستیمون خراب بشه.اونوقت من همون کفش تنها و غمگین سابق بشم .شک داشتم که اون هم به من یه همچین حسی داشته باشه.
یه روز صبح که از خواب پاشدم،احساس نگرانی می کردم.حس می کردم هر آن قراره یه اتفاقی بیفته.دلم شور می زد.به قول این آدما انگار داشتن توی دلم رخت می شستن.
بالاخره از اون چیزی که می ترسیدم اتفاق افتاد.چند نفر برای خرید کفش به مغازه اومدن و از شانس گند من اولین کفشی رو که پسند کردن «صورتی»بود.اون تمام سعیشو کرد که از خوندن اون صرف نظر کنن ولی نشد.صورتی رو خریدن.قلبم شکست.موقعی که صورتی رو توی جعبه می ذاشتن،داشت گریه می کرد.حرف آخری که ازش شنیدم این بود که گفت:
«
دوست دارم»
صورتی رفت.نمی دونم کجا.......برای همیشه....دیگه ژیش من نبود.من اولین تنها دوست زندگیمو از دست دادم......
دیگه زندگی برام اهمیتی نداشت.دیگه برام فرقی نمی کرد که کی قراره منو بخره.
مدتی گذشت.......
بعد از چند وقت یه پسره که اسمش علی بود از من خوشش اومد و منو خرید.اون عاشق فوتبال بود و هر روز بعد از ظهر من رو پاش می کرد و به تمرین فوتبال می رفت.
وقتی که سرم به توپ می خورد،مغزم میومد توی دهنم.نمی دونید که چقدر دردم میومد.هر دفعه منتظر این بودم که دهنم جر بخوره و علی منو دور بندازه.البته دیگه برام فرقی نمی کرد.
بالاخره اون چیزی که منتظرش بودم،اتفاق افتاد.توی زمین فوتبال یکی از بازیکن ها علی رو هل داد و اون زمین خورد.من هم دهنم پاره شد و دیگه به درد نمی خوردم.به خاط همین علی من رو توی سطل آشغال انداخت....
دوباره برگشتم توی یه جای تاریک.نمی دونستم که چه چیزی قراره برام اتفاق بیفته.توی همین فکرها بودم که صدای گریه شنیدم.صدای یه دختر بود.منم که حسابی کنجکاو شده بودم ازش پرسیدم:
ـ چی شده؟؟چرا گریه می کنی؟؟؟؟
ـ من نتونستم در برابر ضربه های زمین مقاومت کنم.به خاطر همین صاحبم من رو دور انداخت.
صذاش برام خیلی آشنا بود.فهمیدم......اون صورتی بود.برای اینکه مطمئن بشم خودشه ؛ازش پرسیدم:
ـ صورتی تویی؟؟؟؟؟
ـ آره ....تو آبی هستی؟درسته؟؟؟
ـ آره...خودمم...نمی دونی چقدر خوشحالم که دوباره کناره همیم...
دوست نداشتم برای بار دوم از صورتی جدا بشم.از هم دیگه قول گرفتیم که تا آخر عمرمون پیش هم بمونیم.به خاطر همین بندهامون رو به هم گره زدیم و با هم عهد کردیم که دیگه از هم جدا نشیم........
:: بازدید از این مطلب : 167
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19